تابوت مرا باز کن اي خواجه زماني

شاعر : سنايي غزنوي

وز صورت ما بين ز رخ دوست نشانيتابوت مرا باز کن اي خواجه زماني
از خون دل ما شده چون لاله ستانيتا ديده‌ي چون نرگس ما بيني در خاک
در گور چو پر خاک يکي غاليه دانيتا دو لب پر گوهر ما بيني در خاک
چفته شده و خشک چو بي‌توز کمانيتا قامت چون تير مرا بيني در گل
اينجا چه کند خفته تر و تازه جوانيما کشته‌ي چشم بد چرخيم وگرنه
برساخته از تخته‌ي تابوت نشانيناديده چو شاهان جوان بخت به ناگاه
زين چنبر گردنده به صد قرن قرانييک نو خط نوشاد ميفتاد به صد قرن
از مردن او گور بپوشيد چنانيآن جامه که ميل تن ما بود بد و بيش
آن به که نکوشي بخروشي به فغانياي دوست چو سودي نکند گوهر ما را
آبيست درين در ز پي دادن نانينان پيش فرست از پي آن کامدگان را
هر روز مي‌آراسته بخشند جنانيخر پشته‌ي ما بيش مياراي که ما را
هرگز به خدا و به رسولانش گمانياينجا همه لطفست کسي را که نبودست
زين شکر عجب نيست که بي‌کام و زبانيزانگونه که گر هيچ بپرسي ز تو هر خاک
آوازه‌ي المنةالله به جهانياز بس کرم و لطف خداوند برآيد
چون خامه و چون نيزه يکي بسته ميانيبي‌خدمت او کس به همه جاي مماناد
خود را ز همه باز خريديم به جانيديديم که اندر ره او شرک نگنجد
حقا که در اين بيع نکرديم زيانياي پير همان کن تو که ما روز جواني
از مرگ بيابي به همه عمر امانيبا خدمت حق باش که گر باشي ور نه
در گوش عزيزانت که بيچاره فلانيکز بهر تو يک روز همين بانگ برآيد
که اکنونست بيشک زندگانيهم اکنون از هم اکنون داد بستان
که حال و قصه‌ي فردا ندانيمکن هرگز حوالت سوي فردا
چونت بخوانم نيايي اينت گرانيچونت نپرسم بگويي اينت کراهت
هيچ نداني ورا که هيچ ندانيدعوي دانش کني هميشه وليکن
نيازارم از تو بدين بدگمانياگر بد گمان گشتي اي دوست بر من
ز تو ايمنم زان که عيبي ندانيز خود ايمنم زان که عيبي ندارم